داستان کنتاکتور

داستان کنتاکتور شرح حال اولین روزهای پرتنش کاری یک مهندس برق است. ماندن در وضعیت موجود یا گذشتن از غرور. این داستان تقدیم می شود به تمامی مهندسین جوان.

داستان کنتاکتور

پشت میز کارم نشسته­ ام و به عکسهای مختلفی که بر روی دیوار نصب شده نگاه می­ کنم. عکس فنرهای صنعتی در اندازه و نوعهای مختلف که در حال حاضر کارخانه ای که من صاحبش هستم بزرگترین سازنده آن در کشور است. ولی همین فنر، اصلا فکر کردن در مورد فنر مرا به فضای دیگری می برد. موضوع به بیست و دو سال پیش باز می­ گردد. یعنی زمانی که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و در یک کارخانه کابلسازی به عنوان کارآموز کار می­ کردم. همان روز نخست کارآموزی­ ام مرا به قسمت تعمیرات برق کارخانه فرستادند. خودم را به رئیس قسمت برق معرفی کردم. با قیافه گرفته چندان تحویلم نگرفت و بعد از سلام و علیک اشاره کرد در گوشه­ ای بنشینم. سپس شروع به صحبت با فرد خپله کوتاه قدی که سرپرست قسمت بود کرد و گفت: آقای محسنی با چند نفر بروید دستگاه کشش کابل به مشکل برخورد کرده است. مرد خپل که قدش کمی بلندتر از میز بود رو به رئیس کرد و گفت: بله حتما در دستور کار قرار دارد. من مانده بودم که چگونه با دیدن رئیس خنده ­اش نمی­ گرفت. رئیس با دندانهای کج و معوج و موهایی که فقط یک ردیف از آن از جلو باقی مانده بود و تمام ناحیه میانی موهایش ریخته بود با غضب گفت: همین الان این کار را بکنید. فورا. سرپرست به سبیلش تابی داد و با لهجه غلیظ جنوبی اش دو نفر از برق کارها را فراخواند و روانه خط تولید شدند.

فضا، فضای سنگینی شده بود. اصلا جرات نداشتم با کسی صحبت کنم. فقط بیصدا گوشه­ ای نشسته بودم و رفت و آمد کارکنان قسمت تعمیرات را نظاره می­ کردم. با هیچ کدام ارتباط مناسبی برقرار نکرده بودم تا درخواست کنم مرا برای تعمیرات با خود ببرند. بعد از نهاری که ساعت ۱ بعد از ظهر خوردیم تا ساعت ۴ که شیفت تعطیل می شد دوباره بی­کار بودم. همه کارکنان برای شرکت در جلسه تعاونی سرمایه­ گذاری شرکت کابل که همگی در آن عضو بودند به مسجد رفته بودند و قسمت تعمیرات خالی بود. یک کنتاکتور که یک کلید گروهی است روی گوشه ای از میز تعمیرات افتاده بود. تصمیم گرفتم که کلید را باز کنم تا قسمتهای مختلف آن را لمس کنم و ساختمان آن را بررسی و بازدید کنم. یکی از پیچ گشتی ­های روی میز را برداشتم و شروع به بازکردن کلید کردم بعد از چند دقیقه تمام اجزای کنتاکتور روی میز ردیف بودند. تیغه های قطع و وصل ، فنر ، جسم لوله مانندی که فنر را در جایش به بدنه کنتاکتور متصل می کند و …. بعد از چند دقیقه بررسی قطعات آن، شروع به جمع کردن کنتاکتور کردم. سعی کردم فنر و لوله نگهدارنده را در جای خود قرار دهم قرار نمی گیرند. هر بار یکی از آنها رها می شود. فنر آزاد می شود پیچ گشتی از دستم می افتد و هر بار مساله ای رخ می دهد. در حین یکی از این تلاشها یکی از نگهدارنده های  لوله­ ای شکل فنر با نیروی ذخیره شده در فنر پرتاب شد گوشه دیگر میز افتاد غلتید و به پشت میز فرو افتاد. چراغ قوه را از روی میز برداشتم و شروع به جستجو در کانالهای کابل کشی زیر میز کردم سوراخها و شیارها و کانالهای متعدد زیر میز را به خوبی بررسی کردم اما اثری از قطعه گمشده نبود گویی از ابتدا اصلا وجود نداشته است. قطعات منفک کنتاکتور در نظرم داشتند مرا تحقیر می کردند. مهندسی با این همه ادعا حتی نمی تواند یک کلید ساده را سرهم کند. خیلی پکر و خسته روی صندلی نشستم و مشغول  فکر کردن در مورد جسم لوله ای شکل شدم. قطعه ای که با غلتیدن و افتادن زیر میز و سپس گم شدنش آن گونه تحقیرم کرده بود.

پیش خودم گفتم بهتر است کنتاکتور را همان گونه جمع کنم و شتر دیدی ندیدی. کنتاکتور را جمع کردم و روی میز گذاشتم کمی راحت شدم. نیم ساعت دیگر پایان کار این شیفت بود. مقدرای آب خوردم و سعی کردم به کار دیگری مشغول شوم. اما فکر کنتاکتور لحظه ای رهایم نمی­ کند، به تجهیزات کارخانه آسیب زده­ ام و مهمتر اینکه احتمال دارد باعث ایجاد مشکل برای تعمیرکار شیفت شب شود. که با کار گذاشتن این کلید در دستگاههای خط تولید، خط تولید از کار بیفتد. وجدان درد گرفته ام. احساس خفقان می­ کنم. باید جلوی رئیس با آن قیافه مضحکش که یک دیپلم برق هنرستان است اعتراف کنم که اشتباه کرده­ ام بدون اجازه آنها یکی از کلیدهای کارخانه را باز کرده و خراب کرده ­ام. او که با سرپرست قسمت آنگونه برخورد کرد نوع برخوردش با این موضوع غیر­قابل پیش ­بینی اما نامطلوب خواهد بود. بعد از آن دیگران چگونه در موردم قضاوت خواهند کرد. سرپرست قسمت را با سبیل فندقی و قد کوتاهش مجسم می کردم که نیشخند می­ زند و عبوس می­ گوید دیگر از این کارها نکنید. اصلا شاید موجودی کارخانه از این نوع کلید همین یک عدد باشد و کارخانه لنگ و معطل همین کلید بماند. یا خط تولید ساعتها و روزهای متوالی از کار بیفتد.

کارکنان قسمت وارد شدند همگی در مورد شرکت سرمایه ­گذاری و سرمایه ­ای که در صندوق داشتند صحبت می کردند. کسی حواسش به من نبود با صدایی لرزان و مضطرب خداحافظی کردم و به سمت درب خروجی کارخانه به راه افتادم . به خانه که رسیدم کیفم را به گوشه ای انداختم و رفتم در اتاقم را بستم  و تا شب سراسیمه خودم را مشغول کردم و بعد سعی کردم بخوابم اما در خواب هم یک کابوس بود که مدام تکرار می شد. در کابوس می دیدم که دستگاههای کارخانه از جای خود خارج شده اند و در حال فرو ریختن هستند. دود سیاهی از سالن تولید خارج می شود. از خواب می­ پریدم و دوباره در خواب کابوس ادامه پیدا می­ کرد.

فردای آن روز وقتی وارد کارخانه شدم در سالن تولید بلبشویی بر پا شده بود. به یکی از دستگاههای کارخانه خسارت جدی وارد شده بود. یکی از کارگرها به دیگری می­گفت: شنیده ­ای تعمیرکار شیفت شب چی کار کرده است؟ یکی از دستگاهها را تعمیر کرده بوده که پس از راه افتادن، تابلوی دستگاه منفجر شد و دستگاه از کار افتاد.  همه در مورد این مساله صحبت می کردند.این مساله باعث از کار افتادن خط تولید کارخانه برای چندین روز متوالی شد. چند روز بعد در کمیسیون انضباطی و کاری شرکت تعمیرکار شیفت شب به علت اهمال در کارش مقصر تشخیص داده شد و از کارش اخراج شد. و من همچنان نظاره می­ کردم. باید فریاد می­زدم و می­ گفتم که من مقصرم. ولی آیا مقصر بودم ؟ هنوز پس از بیست و دو سال این مساله برایم حل نشده است.

نظرات کاربران

Responsive image
رسول
1396/09/26

مهندس جان این داستان زو نوشتی که کمی خودت رو سبک کنی از بار این کارت انگار هرچی بود گذشت, انشاالله بعد اون مسولیت کارهاتون رو بر عهده گرفتین

Responsive image
mari.mk
1394/06/26

چه ماجرای پراسترسی بوده

Responsive image
جواد
1394/11/02

سلام شاید منم جای تو بودم نمیگفتم که کار منه…

نظر خود را ثبت نمایید

CAPTCHA code